همصدا بود قلم با دل زارم روزی
شعر و دفتر همه عشقم کس و کارم روزی
یاد روزی که تب عشق به من شوق نوشتن میداد
این سکوتئ که کشنده ست مرا
زاده وصل است
از این دشمن شعرم فریاد
با وصالش دلم آرام گرفت
سرکش و وحشی وادی جنون
مست و دیوانه دلم را
چشم صیاد به آسان نگهی رام گرفت
گشت آتشکده دل همه خاموش
شدم از قصه عشاق فراموش
بلبل شعر ز بامم کوچید
قطره ای اشک ز چشمم دگر این ابر بهاری نچکید
شعله هایم همه خاکستر شد
به گمانت ای دوست
حال بیچاره دلم بهتر شد؟
دل من با غم مرداب شدن
رنج راکد بودن
زیر خورشید وصال
هر نفس پیکر خود فرسودن
هجر خواهم که شبی اشک بریزم تا صبح
بیقرار از لب معشوق من از خواب گریزم تا صبح
ای سکوت ای دل بیمار به خواب
دل جدا از غم هجران سنگ است
بی تو ای شعر در این باغ وصال
بس نفس های خیالم تنگ است
1 comment:
خیلی ملموس بود ... :) /س
Post a Comment