دختری ساده ام و هیچ فراوانم نیست
نعمت رو و بر و خوشگلی و عشوه و ناز
هرچه در دل به زبان عین همانم جاریست
نگهم عاجز از آن است که پوشد سر راز
پیشه ام عاشقی و آه بساطم باشد
بس به امید وصالی همه را دل بستم
با نگاهم چه بسا مهر گدائی کردم
ای دریغ آنکه درم یابد و گیرد دستم
دختری عاشقم و در پی معشوق روان
از غم دوری او بین چه به لب آمده جان
عشق کالای مرا لیک خریداری نیست
گرچه بر چوب حراج است و فروشم ارزان
اصل خود را به بدل هیچ نمی آرایم
این جماعت همه احساس بدل میخواهند
گوهر ناب دلم گرچه ندارد خواهان
اصل اصل است و بر این اصل بود ارزشمند
من به بی رنگی این عشق عجب میبالم
نگذارم احدی عشق مرا رنگ زند
نتوانی که کنی رنگ به رنگم حتی
دل اگر در غم تنهائی خود زنگ زند
2 comments:
زهرا جون خیلی قشنگ بود....لذت بردم از خوندنش
نگین
عزییییییزم...چقدر قشنگ و تاثیرگذار بود ..." نتوانی کنی رنگ به رنگم حتی / دل اگر در غم تنهایی خود زنگ زند" :(((
Post a Comment