About Me

My photo
باری اگر روزی کسی از من بپرسد:چندی که بر روی زمین بودی چه کردی؟من پیش رویش می گشایم دفترم را.گریان و خندان بر می افرازم سرم را.آنگاه میگویم که بذری نوفشانده ست.تا بشکفد تا بر دهد بسیار مانده ست فریدون مشیری

Monday, April 27, 2009

بازگشت

ای دل خوشا به حال تو کز کوی این دیار
ریزد سبد سبد گل خوش عطر نو بهار
امشب بشوی بار غم از چهره ات به شوق
زیرا که آمد از سفرش آن یگانه یار
میبارد آسمان و زمین جان گرفته است
ای دل تو نیز شادی و شور و شرر ببار
سر را به سجده خم کن و یارب سپاس گو
کز لطف و رحمتش گره ات باز شد ز کار
یادی کن از گذشته که بی او شبانه روز
بگذشت هر دمش به غم و رنج و انتظار
شب ها که با خدا به مناجات میروی
با اشک و التماس دعائی چنین بر آر
ای کاش ناب لحظه دیدار سر رسد
در پای یار جان بدهم مست و بیقرار
از عشق آن صنم همه هستی فنا کنم
تا ذره ای ز عشق منش گردد آشکار
دانم که آرزوست برای تو ماندنش
اما دلا چگونه گلی در کنار خار؟
از هجر او چو تشنه کویری دلم شکست
برگشت و شد دوباره کویرم شکوفه زار

ناله های نیمه شب

دور خورشید تا میگرده این زمین
گرد چشمای تو پروانه میشم
لیلی از قصه ها خط میخوره و
شهر عاشقا رو افسانه میشم
تا بسازی تو با این دیوونه دل
کاه گل سقف و دیوار خونتم
پر کشیدنت نمی ترسونتم
هم نفس من خود آشیونتم
انتظار مهمون نا خونده دل
پیش صبرم دیگه سنگم میشه آب
سد بین ما رو سیل گریه هام
وقتی از جا بکنه میشه خراب
لشکر غصه که از پا در بیاد
دفتر مرثیه ها که بسته شه
چاره ای نداره این طلسم هجر
وقتی برگردی باید شکسته شه
تخت آرزومو شاهزاده میشم
بازی عشقو با جفت شیش میبرم
لذت یک لحظه بودن با تو رو
به تمام عمر شیرین میخرم
عطر آغوشتو میپرستمو
دست گرمت رو تو دستام میگیرم
تا لبات شوق لبامو حس کنه
جون به لب میشم هزار بار میمیرم
نکنه دوستت دارم گفتن من
بی خبر به گوش دیوار برسه
خونه خونه شهر به شهر تا آسمون
این حدیث عشق به تکرار برسه
آئینه با این دل پاک و روشنش
به غباری از غم عادت میکنه
به من و بلندی بخت سپید
گوشه دلش حسادت میکنه

کوچه تر شد از زلال آسمون
پنجره پاکی بارون رو چشید
کلبه آرزوهامو آب گرفت
عمر کوتاه یک رویا سر رسید
ناگزیر و گیج و گنگ از خواب ناز
من با لالائی بارون پریدم
شب و تنهائی هجوم غصه ها
باز به کابوس جدائی رسیدم
پا به پای بارون یک نفس
چشم خونم اشک حسرت میبارید
کاش میشد که بسته میموند تا ابد
ماه صورتت رو عمری خواب میدید
ساعت تلخ طلوع انتظار
به فراموشی اگر نباختمت
بین اشک و ناله های نیمه شب
ای خدای دومم شناختمت

مرداب

همصدا بود قلم با دل زارم روزی
شعر و دفتر همه عشقم کس و کارم روزی
یاد روزی که تب عشق به من شوق نوشتن میداد
این سکوتئ که کشنده ست مرا
زاده وصل است
از این دشمن شعرم فریاد
با وصالش دلم آرام گرفت
سرکش و وحشی وادی جنون
مست و دیوانه دلم را
چشم صیاد به آسان نگهی رام گرفت
گشت آتشکده دل همه خاموش
شدم از قصه عشاق فراموش
بلبل شعر ز بامم کوچید
قطره ای اشک ز چشمم دگر این ابر بهاری نچکید
شعله هایم همه خاکستر شد
به گمانت ای دوست
حال بیچاره دلم بهتر شد؟
دل من با غم مرداب شدن
رنج راکد بودن
زیر خورشید وصال
هر نفس پیکر خود فرسودن
هجر خواهم که شبی اشک بریزم تا صبح
بیقرار از لب معشوق من از خواب گریزم تا صبح
ای سکوت ای دل بیمار به خواب
دل جدا از غم هجران سنگ است
بی تو ای شعر در این باغ وصال
بس نفس های خیالم تنگ است

یاد تو

هر لحظه که بی تو این زمان میگذرد
در حسرت دیدن تو سال است مرا
رویای دوباره دیدنت ماه دلم
زیباست بسی و بس محال است مرا
هر دم که گذشت و بئ تو عمرم طئ شد
افسوس چه اشتباه و بیهوده گذشت
دور از تو همه امید فردای دگر
صد بار دلم ز سنگ هر غصه شکست
اما همه هستیم به نام تو قسم
بر این دل مبتلا و رام تو قسم
بر جام شراب آن دو چشم سیه و
مستی مدام آن نگاه تو قسم
یک لحظه جدا ز یاد عشقت نگذشت
عمری دل من به شور عشق تو تپید
یک دم ز غمت رها نبودم هرگز
در ظلمت هر غروب و هر صبح سپید
روی تو ز من دور و غمت هم نفسم
من با غم عاشقانه ات شادترین
من در قفس عشق غریبانه تو
با این پر و بال بسته آزادترین
خورشید نگاه تو چه دور است و هنوز
در آتش سوزان غمت میسوزم
دیدار تو آرزوی این چشم ترم
بر راه عبور تو نظر میدوزم
با من تو بمان همیشه با من تو بمان
ای دورتر از آبی آرام بلند
درگاه تو تنها در باز است مرا
دیگر تو در امید بر خسته مبند
کی خاطره قشنگ باران و بهار
از خاطر این درخت خشکیده رود؟
در حسرت دیدن تو فریاد کشم:
از دل نرود هر آنکه از دیده رود

فرمان عشق

ما بین من با دلبرم آه این جدائی از کجاست؟
من بی نهایت عاشق و او بی نهایت بی وفاست
عشق و وفای او و من هر دم یکی بیش است و کم
این شکوه را دارم به دل از یار خود هرجا روم
در جمع و تنها تا به کی یارب وفاداری کنم؟
در خواب غفلت این دل و من چشم بیداری کنم؟
هر دم شکایت ها از او دارم به دل صد آرزو
با او چه سانم بی زبان لالم به وقت گفتگو
کوته زبان شکوه و دست تمنایم دراز
من عاشقی بشکسته دل در پیش او یک سر نیاز
هر دم نگاه عاشقم او را ستایش میکند
چشمان من در چشم او هر لحظه خواهش میکند
تا بی نیاز آید ز من رسوای عالم میشوم
جانبازم و با مرگ تن آزاد از این غم میشوم
تا عشق فرمان میدهد دست شکایت بسته باد
زهرای عاشق هر نفس محتاجیش پیوسته باد

Thursday, April 23, 2009

شکست

زین پس این دل دور میدارم ز عشق
تا نبیند بیش از این آزار و درد
به همین باشد جدا از عشق و یار
او بماند تا ابد آرام و سرد
سهمم از عاشق شدن آخر چه بود؟
عشق با قلبم چه بازیها که کرد
جز شکست و حسرت و فریاد و آه
قسمتم آخر چه بود از این نبرد؟
عشق تا اوج تباهم برده است

هستیم را باختم در راه عشق
تا بیابم عشق را در هستیم
در کتاب زندگی پنداشتم
گر نباشد نام او من هم نیم
سر به پایم گم شد اندر نام عشق
بردم از خاطر که بودم یا کیم
جرعه ای از می ننوشیدم که بود
عشق تنها مایه سرمستیم
روز و شب دل باده خون خورده است

وای بر من دیر فهمیدم چرا
عشق تنها دشمن جان من است
باعث رنج است و آزار و بلا
دزد عقل است این که مهمان من است
آرزوهایم همه بر آب شد
گفتم او امید پنهان من است
عین بهتان بود و من خوردم فریب
اشتباهم شد که ایمان من است
باغ دل از سیل غم پزمرده است

خانمان سوز آتش است این درد عشق
گرد خاکستر نشاندم بی صدا
این دل تنها چه روزش آمده؟
درد بی درمان نمیگیرد شفا
من که با خود آرزوها داشتم
عاقبت این شد سرانجامم چرا؟
زندگی را این چنین تاریک و سرد
تاب طی کردن نباشد ائ خدا
من نپایم بی دل و دل مرده است

راز

چشم من دیدی و گفتی:زیباست
نازنین راز قشنگی دو چشمم اینجاست
ای که خورشید نگاه تو طلوع سحرم
انعکاس نگه مست تو افتاد به چشم سیهم
آنچه دیدی تو به چشم
عکسی از پرتو چشمان تو بود
چشم من آئینه ای بیش نبود
پس قشنگی نگاه تو نمود

Tuesday, April 21, 2009

ميكده

تا بریدی تو ز من مهر و وفا
همدم باده و پیمانه شدم
گفتم این می غم عشقم ببرد
غم دو چندان شد و دیوانه شدم
رفتی و با تو بهاران هم رفت
دست پائیز گل از شاخم چید
رفتی و بی تو چه شبهای بلند
تا سحر اشک دو چشمم بارید
یاد آن شب که تمنای دلم
شد کبوتر لب بام تو نشست
یاد آن لحظه که با عشق و امید
هستیش را به دو چشمان تو بست
از پس پنجره هر شب پیداست
عطر یادش همه جا بگرفته
باورم نیست که آرام دلم
ترک من گفته از اینجا رفته
رفتی و من همه جا از همه کس
عشق گم گشته خود میجویم
همه شب از پس این پنجره ها
از خدا با تو سخن میگویم
سوی میخانه شدم تا که مگر
یاد عشق تو فراموش کنم
دیدم عشقت همه جانم سوزاند
شعله اش را به چه خاموش کنم؟
من نشان ره چشمان تو را
از گل و لاله و سوسن گیرم
نیمه شب خسته در این میکده ها
سرخوشان را همه دامن گیرم
درد من دوری و درمانم اوست
می دوا نیست مرا چاره دهید
خبری از بر یارم آرید
مرهمی بر دل آواره نهید

خاطرات ماندگار

تا تو یارم بودی
بعد از آن خالق یکتا تو خدایم بودی
تو عزیزم بودی
همه چیزم بودی
شوق راهم بودی
علت گریه و آهم بودی
تو برایم همه کس
همه حرفم تو و بس
پس چه شد آنهمه اشک؟
یا چه شد آنهمه آه؟
بس چرا این بی گناه
مانده اینجا خسته و بی تکیه گاه؟
پس چرا این کردی؟
با من عاشق تنها تو بدترین کردی!
پس چرا آخر خدا
مارو کرد هر هم جدا؟
هر دومون از هم بریدیم بی تفاوت بی صفا
با نگاهی بی صدا
اندر این ویرانه ها
هر دمی پرسم ز هر کس هر کجا
پس چرا آن عشق را شد انتها؟
پس چرا آن عشق را شد انتها؟
نغمه گنجشک های تشنه میگوید جواب
عشق نهری ره سپاران پر هیاهو پر شتاب
همچو عهد باغ و باران در بهار
دیگر از آن عشق زیبا مانده تنها یادگار
این خزان جاوید و باقی خاطرات ماندگار

Sunday, April 19, 2009

گوهر ناب

دختری ساده ام و هیچ فراوانم نیست
نعمت رو و بر و خوشگلی و عشوه و ناز
هرچه در دل به زبان عین همانم جاریست
نگهم عاجز از آن است که پوشد سر راز
پیشه ام عاشقی و آه بساطم باشد
بس به امید وصالی همه را دل بستم
با نگاهم چه بسا مهر گدائی کردم
ای دریغ آنکه درم یابد و گیرد دستم
دختری عاشقم و در پی معشوق روان
از غم دوری او بین چه به لب آمده جان
عشق کالای مرا لیک خریداری نیست
گرچه بر چوب حراج است و فروشم ارزان
اصل خود را به بدل هیچ نمی آرایم
این جماعت همه احساس بدل میخواهند
گوهر ناب دلم گرچه ندارد خواهان
اصل اصل است و بر این اصل بود ارزشمند
من به بی رنگی این عشق عجب میبالم
نگذارم احدی عشق مرا رنگ زند
نتوانی که کنی رنگ به رنگم حتی
دل اگر در غم تنهائی خود زنگ زند

تشنه و تنها

دیر زمانیست که این خسته دل
قصه امید رها کرده است
عاشق سرگشته آشفته حال
جان به لب از دست غم آورده است
دیر زمانیست که بی روی او
محو خیالات خوش او شدم
آه که با من غم عشقش چه کرد
سحر نگاهی زد وجادو شدم
روز و شبانی ست که تنهاترم
تشنه و تنها چو کویری به خاک
هر نفس این بار گنه بیشتر
چیست گنه؟باور یک عشق پاک
دیر غریبیست غریبم غریب
از همه کس نیست یکی آشنا
چون به سر آرم همه عمرم در این
ساکت و ماتم زده غربت سرا
با من دیوانه شوریده دل
کاش تو یک لحظه وفا داشتی
کاش میان همه سرگشتگان
گوشه چشمی تو به ما داشتی
کاش که این جان به لب آمده
در طلبت از قفسش پر کشد
کاش که کابوس جدائی ز تو
میرد و این غصه به آخر رسد
من نفروشم تو به دنیای خود
پس ندهم عشق تو جای بهشت
عشق تو دنیا و بهشت من است
عشق تو تقدیر من و سرنوشت
زندگی و مرگ بر عاشقان
چون سفری سخت و ملال آور است
عاشق سرگشته و آشفته را
جلوه عشق است که در باور است

Monday, April 13, 2009

بعد از امشب

بعد از امشب من نمي ماند ز من
بعد از اين جاني نمي ماند به تن
رفتنت را اين سكوتم پاسخ است
شعرهايم بي تو ميپوشد كفن
ياد باد آن روزگاران ياد باد
با تو هر دم بر لبانم صد سخن
با تو تا بودم خوشي پايان نداشت
خانه دل داشت عطر ياسمن
امشب اما آن همه غوغا چه شد؟
از در آمد اين غم غوغا شكن
رفتي ودر سرزمين آرزو
مانده ام تنها خودم با خويشتن
بعد از امشب جان و تن را غصه شد
همدمي نزديكتر از پيرهن

با شوق شكفتن

من نو گل نشكفته به گلزار اميدم
نا گشته شكوفا به خزان ارچه رسيدم
جز ناله خاشاك و پريشاني هر برگ
دور از تو در اين عمر نه ديدم نه شنيدم

تا با تو غم و ناله ايام به سر شد
تاريكي شب پر زد و فرداي دگر شد

اي شوكت سرمستي و اي سرو خرامان
در خور نبود با تو سخن از غم هجران
در موسم شادي شود از غصه نه يادي
شايد كه بشويم همه زنگار غم از جان

من نو گل خشكيده تو بخشايش ابري
دور از تو مها نيست مرا وسعت صبري

ديگر نه به دل شور و تمناي بهشت است
بين با تو بهشت دگري ساخته ام من
صد بار شكستم ز قمار دل و اين بار
با شوق شكفتن به تو دل باخته ام من

اي چشم تو صد قصه شيرين به نگاهي
تنها تو مرا شمع به تاريكي راهي

صورت نتوان بست تو را كين همه نوري
در خانه پر محنت دل عيش و سروري
ترسم كه نماني به وفا پاي نبندي
از ما گذري همچو مسافر ز عبوري

اي آنكه كنار تو ز هر غصه برستم
از جور جدائيست كه لرزد دل و دستم!

Wednesday, April 8, 2009

وسوسه ساز

از تو گذشتن؟
فكر جدايي؟
با من پر بسته تو ميل رهايي؟
بي تو نپايم نفسي فرصت آهي
بي تو منم كافر گم گشته به راهي
بي تو نيرزم به خدا بيش ز كاهي
بي تو منم عين پليدي و تباهي
دور ز الطاف خدا در بن چاهي
ياد تو نور است و غرور است و سرور است
بي تو جهان جمله شود جرم و سياهي
عشق تو عيد است و سعيد است و كليد است
بسته شود خود همه درها چو نخواهي
من به تو محتاج
من به تو مومن
بي تو چه ميجويم از اين وادي واهي؟
چشمه چشمم چو به درياي تو پيوست
سيل روان شد ز غمم
بر من بيچاره تنها تو پناهي
ماهي خون خورده دل را نبود طاقت رستن
تنگ بلورين دلت را
اي همه بيداري من
مستي و هوشياري من
اي كه به روزم تو چو خورشيد و به شب چهارده ماهي
اي همه زيبا
مستي رويا
روشني سرخوش فردا
معني هر عشق و تمنا
شوق و نيازم
وسوسه سازم
آه چه ميشد دمي از ناز بكاهي