همین جا که هستم همین جا که هستی
چه ساکت چه ساده به قلبم نشستی
همین حس بیتابی و بیقراری
که در خلوتم بیصدا نقش بستی
همین دلخوشی های معصوم و نازک
که شوق از قلم میچکد تا سر نوک
همین گونه های تو در سر کشیدن
بر قامت کوه کهپایه بودن
همین هم نوازی باران و اشکم
یکی حجم سیل و یکی ریز و نم نم
همین ترس از این که تو را گم کنم وای
رقیبم بگیرد به کنج دلت جای
همین این صدای تو که خوش طنین است
همه روز وشب زندگی من این است
همین قلب بی تاب همین چشم در آب
اسیر تو بودن /نگاهت ستودن
همین عشق تو عشقی از آسمانها
تو مهر من و ماه من جان جانها
همین راز چشم من و چشم مستت
که چون شمع بینی چکم از دو دستت
همین نام نیکت که آیین من شد
که دل سر سپرد .... دین من شد!
همین عطر اردیبهشت بهاری
همین تو که از باغ گل کم نداری