About Me

My photo
باری اگر روزی کسی از من بپرسد:چندی که بر روی زمین بودی چه کردی؟من پیش رویش می گشایم دفترم را.گریان و خندان بر می افرازم سرم را.آنگاه میگویم که بذری نوفشانده ست.تا بشکفد تا بر دهد بسیار مانده ست فریدون مشیری

Tuesday, July 7, 2009

هجرت

خط پایان که نباشی تو
نگاهم به چه امید دوان است؟
شوق چشمم به چه سوئی نگران است؟
پله و راهرو دیوار
تمامش غم و آزار
مرزها را چه کشد تاب؟
دگر این دل بی خواب
با تو دل با تپش وسوسه آینه خو داشت
وحشت از سردی تکرار
سلام تو و لبخند تو و حرم نگاهت
غسل تعمید گناه
بارش نور از آن صورت ماهت
با تو هر یک نفسم خواهش بسیار
با تو جز مهر دلان را چه بود کار؟
چاره ام نیست سکوت
راز پنهان چه کنم؟
پلک چون میزنم از سر مژگانم
حدیث دل دیوانه روان است
ز هر سو شنوم طعنه
که گر گفتی عزیز است
دروغی چه هویدا
تو بگو راحت جان است
چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟
این سیل نیازم
چه نیازاست به اصرار؟
یاد تو مرا مستی شیراز شراب است
چون من نه یکی این همه مست تو خراب است
من عین سپهرم تو خود تابش مهری
هر جا شکفی عطر تو هر روز همین جاست
هجرت چه هراس است؟
میتابی و نورت همه جا یکسره پیداست
چشم من اگر منظره ات قاب گرفته
ظلمت به برم نیست
شبم جلوه مهتاب گرفته
دست تو و تنهائی دستگیره در
چشمم به در امید که شاید بزنی سر
دوراز تو دلم تنگ
ولی از تو نه انکار
یاد تو به هر روز و شبم همچو اذان است
جاوید نه قربانی جریان زمان است