About Me

My photo
باری اگر روزی کسی از من بپرسد:چندی که بر روی زمین بودی چه کردی؟من پیش رویش می گشایم دفترم را.گریان و خندان بر می افرازم سرم را.آنگاه میگویم که بذری نوفشانده ست.تا بشکفد تا بر دهد بسیار مانده ست فریدون مشیری

Tuesday, July 31, 2012

فرداها

فردا چه نزدیک است ومن روشن ترین میبینمش
خوشبختیم سیبی شده کز شاخه من میچینمش
دل را به هر قیمت که هست دیگر حراجش میکنم
بر خود غم و اندوه را زین پس حرامش میکنم
امشب در این تاریک ها در ظلمت تردید ها
حرف یقین را یافتم از روزن امیدها
امشب بهارم در خزان از گل بهارم گل فشان
با آن دو چشم مست و شوخ میخواهمش تا بیکران
شب قصه اش سر میشود غم از دلم پر میکشد
خورشید بختم عاقبت بر خانه ام سر میکشد
مردم بیاید در برم هر دم کند عاشقترم
روزی بخود آیم که وای دیگر گذشت آب از سرم
دستان او خواهم گرفت از پیچ و خم خواهم گذشت
دیگر طلسم هجر را باوصل او خواهم شکست
گر پرسد از من حاضری در این دو روز زندگی
باشی کنارم هر نفس دستت به دستم بسپری
یارای گفتن نیست تا فریاد آری سر دهم
دل را به پایش افکنم تن را به تسلیمش دهم
تا جان به تن دارم دمی از او نمیمانم جدا
او مرد مرد مردهاست تنها کسم بعد از خدا
شب قصه اش سر میشود غم از دلم پر میکشد
خورشید بختم عاقبت بر خانه ام سر میکشد