فردا چه نزدیک است ومن روشن ترین میبینمش
خوشبختیم سیبی شده کز شاخه من میچینمش
دل را به هر قیمت که هست دیگر حراجش میکنم
بر خود غم و اندوه را زین پس حرامش میکنم
امشب در این تاریک ها در ظلمت تردید ها
حرف یقین را یافتم از روزن امیدها
امشب بهارم در خزان از گل بهارم گل فشان
با آن دو چشم مست و شوخ میخواهمش تا بیکران
شب قصه اش سر میشود غم از دلم پر میکشد
خورشید بختم عاقبت بر خانه ام سر میکشد
مردم بیاید در برم هر دم کند عاشقترم
روزی بخود آیم که وای دیگر گذشت آب از سرم
دستان او خواهم گرفت از پیچ و خم خواهم گذشت
دیگر طلسم هجر را باوصل او خواهم شکست
گر پرسد از من حاضری در این دو روز زندگی
باشی کنارم هر نفس دستت به دستم بسپری
یارای گفتن نیست تا فریاد آری سر دهم
دل را به پایش افکنم تن را به تسلیمش دهم
تا جان به تن دارم دمی از او نمیمانم جدا
او مرد مرد مردهاست تنها کسم بعد از خدا
شب قصه اش سر میشود غم از دلم پر میکشد
خورشید بختم عاقبت بر خانه ام سر میکشد