قلم يگانه ناجي لحظاتي است كه زمان بي رحمانه به دست فراموشي ميسپارد The pen is the sole saviour of the moments a clock ruthlessly ticks away!
About Me

- Zamin
- باری اگر روزی کسی از من بپرسد:چندی که بر روی زمین بودی چه کردی؟من پیش رویش می گشایم دفترم را.گریان و خندان بر می افرازم سرم را.آنگاه میگویم که بذری نوفشانده ست.تا بشکفد تا بر دهد بسیار مانده ست فریدون مشیری
Wednesday, August 5, 2009
به خیالم
به خیالم تو آخری بودی
راه بن بست را دری بودی
خسته پا بودم ار پرم بودی
ای دروغ عین باورم بودی
به خیالم تو با دلم یک رنگ
که دلت هم جدا از این دل تنگ
زخم کاری زدی ولی از پشت
رو شد آن دست و باز شد آن مشت
یاد داری که قرص ماه شبم
صورت ماه توست میگفتم
رفتی ومن دگر جدا از تو
ماه را هم چه زشت میبینم
باورم بود دوستم داری
غافل از این که بس ستم کاری
داس بی رحمی و ز ریشه کنی
گل که امروز خود تو میکاری
غنچه خشک دل که پرپر شد
شب به اندوه و گریه ام سر شد
بیوفایئ دورنگی حرف دروغ
توشه راه و حرف آخر شد
به خیالم تو آخری بودی
تکیه دادم به سایه ات ای مرد
سیل این عشق پر فریب اما
جنگل باورم بیابان کرد
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment