دل پر ز شکایت ها خالیست ولی دستم
رفتم که مگر شاید عشقت رود از یادم
شاید که دمی بینم از دست غم آزادم
ره در پی و پائی نیست دل مانده جدا از من
در این شب پر محنت برگشته خدا از من
راهی که طیش کردم آخر به زمینم زد
بر جاده عشقم سد ساخت هزاران درد
افسوس که این ره را فرجام چنین باید
خوش زندگی آن کس راست کین راه نپیماید
افسوس که دنیایم تاریک و پریشان شد
دریای محبت وای بر من همه زندان شد
افسوس که امروزم دیروز دریغم شد
شادی و امیدم رفت من ماندم و دیرم شد
ای کاش بهاران را یک ثانیه میشد دید
از شاخ درختانش گلهای امیدی چید
اما دل من انگار عمریست خزان دیده
دیریست بر آن حتی یک قطره نباریده
تاریکی بی پایان شبهای جنون انگیز
می افکندم از پا بی رحمی این پائیز
افسوس که این ره را فرجام چنین باید
خوش زندگی آن کس راست کین راه نپیماید
