منم آن پاكباز يكّه شناس
گرچه عشقم به كس عيان نبود
راز دل گفته ام به محرم دل
حاجت نقل و داستان نبود
ضجّه و ناله، اشك و حسرت و آه
گرچه ميكاهد از جواني و عمر
در گدايي عشق او، ز خدا
چشمم از گريه رو گران نبود
آفتاب رخش طلوع كه كرد
شرق تا غرب دل منّور شد
او كه عيسي دم است و معجزه گر
گر نتابد به جسمْ جان نبود
بس نظرها كه شوخ و تشنه و مست
تير صياد و طعمه دام است
من كه زخمي آن كمانگيرم
نگهم سوي اين و آن نبود
سفري با هزار پيچ و خم است
جاده اي منتهي به شهر فراق
ليك دور از هواي خواستنش
بهر مينو، دگر نشان نبود
No comments:
Post a Comment