بالاي همه نقاشي ها،
جايي كه دست كسي نميرسيد،
چشمم به يك تابلو خيره شد
هنوز سوالي نپرسيده بودم كه نگاهم افتاد به روي نوشته زير تابلو
"فروشي نيست"
آنطرف تر روي ديوارها تا چشم كار ميكرد پربود از هنر دست نقاش
تركيب جادويي رنگ ها
بالاسر همه آن تابلو ها، امانقاشي صورتي بود
كه در چشمانش همه آن منظره ها را ميشد زندگي كرد
همان كه زير آن نوشته بودند: فروشي نيست
تابلوي ديگري چشمم را نگرفت
دست خالي، چشم پر اشك به خانه برگشتم
اكنون چند ماهيست براي ديدن 'شاهكار صورتگر'، هر روز به آن گالري ميروم
اسم تابلو را گذاشته ام "آن سوي آرزوهايم"
گرچه فروشي نيست... من به جان خريدارم
No comments:
Post a Comment