چون زمان شادکامیها گذشت
خانه اندوه و درد است این دلم
هر شب از هجران چشمانی سیاه
درددل ها میکنم با خالقم
زورق آمال من بر گل نشست
رنج تنهائی به جانم نقش بست
وه چه شبهائی که با یاد مهم
آسمان را خیره میدوزم نگاه
ای دریغا انتظار بی ثمر
میدهد بر باد عمرم آخر آه
شاهد بیداریم مهتاب و بس
نیست یاری بر دلم فریاد رس
هر نفس با ناله میپرسم ز ماه
ماه من آن روشنی بخشم کجاست؟
بی رخش ظلمت همه شبهای دل
درد بی پایان منم مرهم کجاست؟
در قفس پزمرده دل شادی گذشت
هجر شد دوران آزادی گذشت
وصل دل را جز چنین اندوه و غم
جز شکستی بی صدا باقی نماند
شادی و امید من با خود ببرد
در دلم اندوه و نومیدی نشاند
رفت ایامی که غم در دل نبود
عیش ما را تیرگی حاصل نبود
نا گزیر از سوز جانفرسای تب
نیمه شب آهسته میسوزد تنم
بر در دل تا بگویم کیست کیست؟
یک جهان اندوه میگوید منم
چون غم آمد شادی از قلبم گریخت
آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت
من که ایام وصال یار را
با جدائی ها ز کف دادم دگر
از ورای شادی و عشق و امید
عمق پستی ها در افتادم دگر
رشته دل ها ز هم بگسسته شد
دفتر شیرین وصلی بسته شد
با الهام از شعر پایان هجر از شادروان مهدی سهیلی
No comments:
Post a Comment