About Me

My photo
باری اگر روزی کسی از من بپرسد:چندی که بر روی زمین بودی چه کردی؟من پیش رویش می گشایم دفترم را.گریان و خندان بر می افرازم سرم را.آنگاه میگویم که بذری نوفشانده ست.تا بشکفد تا بر دهد بسیار مانده ست فریدون مشیری

Sunday, September 27, 2009

rising from the ashes!

آخه ای دل تا به کی خسته و ویرونی بسه
پشت دیوار وفا اینجوری زندونی بسه
اونور دیوار اگه پا بذاری بعد یه عمر
دیگه تنها توی این دنیا نمیمونی بسه
تو که اینجا دیگه دلدار نداری ای دیوونه
دل که پا بند کسی نیست واسه چی باید بمونه؟
برو اونجائی که خورشید بی غروب باشه همیشه
بین این همه غریبه هیشکی با تو یار نمیشه
اینجا قصه هاش دروغه
همه روزاش سوت و کوره
خاطراتش همه تلخه
مرگ رویا قحط نوره
پشت دیوار نمیگم شاهزادست و اسب سفیدش
اما مهربون دلی که زنده موندم به امیدش
دیگه دیوونگیم حدی داره میخوام بخندم
در شهر غصه ها رو به خودم میخوام ببندم
آره فردا صبح زود دیگه به جاده میزنم
همه پل های برگشتو باید که بشکنم
این تولدی دوباره ست
توی آسمون تاریک خیالم
روشنی یک ستاره ست

No comments: