زوزه خشک باد پائیزی
پچ پچ جیر جیرکان آستانه شب
خش خش بی قرار برگ درخت
قصه ای مبهم و پریشان است
چون نویسنده از قلم رانده
حرف فریاد در گلو مانده
برده ای بسته پای در زنجیر
سر به دار از نفس کشیدن سیر
مرد آزاده ای به زندان است
راز شب صد هزار راز نهفت
کس نداند در این سیاهی ها
آسمان زیر لب به ماه چه گفت
چشم من بین که لال و لب بسته
این میان صد هزار فریاد است
رهگذر یک نظر به مردم مست
حرف های نوشته بر جامم
خط به خط صفحه صفحه میخواند
عاشقم عاشق تو تا خود صبح
فارغ از اخم مردهای حسود
با غم یادت ای همیشه زلال
شعر جاری به کاغذم چون رود
جیر جیرک به شاخه پنهان هم
قصه ام آشکار میداند
1 comment:
چقدر زيبا و لطيف
فوق العاده است
ممنون
شاهرخ
Post a Comment