قلم يگانه ناجي لحظاتي است كه زمان بي رحمانه به دست فراموشي ميسپارد The pen is the sole saviour of the moments a clock ruthlessly ticks away!
About Me

- Zamin
- باری اگر روزی کسی از من بپرسد:چندی که بر روی زمین بودی چه کردی؟من پیش رویش می گشایم دفترم را.گریان و خندان بر می افرازم سرم را.آنگاه میگویم که بذری نوفشانده ست.تا بشکفد تا بر دهد بسیار مانده ست فریدون مشیری
Sunday, September 27, 2009
rising from the ashes!
پشت دیوار وفا اینجوری زندونی بسه
اونور دیوار اگه پا بذاری بعد یه عمر
دیگه تنها توی این دنیا نمیمونی بسه
تو که اینجا دیگه دلدار نداری ای دیوونه
دل که پا بند کسی نیست واسه چی باید بمونه؟
برو اونجائی که خورشید بی غروب باشه همیشه
بین این همه غریبه هیشکی با تو یار نمیشه
اینجا قصه هاش دروغه
همه روزاش سوت و کوره
خاطراتش همه تلخه
مرگ رویا قحط نوره
پشت دیوار نمیگم شاهزادست و اسب سفیدش
اما مهربون دلی که زنده موندم به امیدش
دیگه دیوونگیم حدی داره میخوام بخندم
در شهر غصه ها رو به خودم میخوام ببندم
آره فردا صبح زود دیگه به جاده میزنم
همه پل های برگشتو باید که بشکنم
این تولدی دوباره ست
توی آسمون تاریک خیالم
روشنی یک ستاره ست
Monday, September 14, 2009
رسوا
پچ پچ جیر جیرکان آستانه شب
خش خش بی قرار برگ درخت
قصه ای مبهم و پریشان است
چون نویسنده از قلم رانده
حرف فریاد در گلو مانده
برده ای بسته پای در زنجیر
سر به دار از نفس کشیدن سیر
مرد آزاده ای به زندان است
راز شب صد هزار راز نهفت
کس نداند در این سیاهی ها
آسمان زیر لب به ماه چه گفت
چشم من بین که لال و لب بسته
این میان صد هزار فریاد است
رهگذر یک نظر به مردم مست
حرف های نوشته بر جامم
خط به خط صفحه صفحه میخواند
عاشقم عاشق تو تا خود صبح
فارغ از اخم مردهای حسود
با غم یادت ای همیشه زلال
شعر جاری به کاغذم چون رود
جیر جیرک به شاخه پنهان هم
قصه ام آشکار میداند
Sunday, September 13, 2009
شکسته
شاهد التماس من اشک دو چشم نازنین
عشق همیشه با منش عشق تمام لحظه هاست
گفته دلم به هر کجا اوست همیشه بهترین
گشته چو پرنیان دلم در هوس هوای او
من به کجا سفر برم اوست گرفته شهر دین
با همه ناز وعشوه ها شد ره دل به ناکجا
رفت و گذاشت خسته را پا بشکسته بر زمین
گفت دلم که رسم ما نیست چها مکن به ما
یار به خنده طعنه زد رسم زمانه این چنین
روز و شبم سیاه شد ناله و اشک و آه شد
هستی دل تباه شد نای سرودنش حزین
من همه خاک کوی او مست صفای روی او
او همه عشق و آرزو او همه آشناترین
عهد و وفا شکسته شد دفتر عمر بسته شد
مردن من و رفتنش این دو بشد به هم قرین
لشکر غم به قلب من تاخت و آشیانه ساخت
هجر سرشت نام من بر سر سنگ مرمرین
Friday, September 11, 2009
my unfailing faith
Since you’ve been walking out
My world resembles hell
How could it not burn?
How could I not tell?
And soon autumn will follow
With me freezing hollow
Barely alive today, but
Doubt it till tomorrow
Since you’ve deserted my neighbourhood
Air is too little for me to breathe
And no more desires to wake me up!
To go along or to favourite a song
Or to await a text,
To plead my cell just to crack a sound!
No more desires to drive around!
Since you’ve flown away,
Keeping myself to myself
Toasting to those good old days
My goblet of tears
And it’s torturous inside
That I couldn’t kiss you goodbye
How could it not hurt?
How could I not sigh?
Getting insomniac
Wishing I could sleep
And dream my pain away
To see your lovely face
Or to get something to say!
And tell when you turned your back
All the army of sorrow
Got ready to attack!
And all the beasts in town
Were released unleash
Having my hero back
How could I not wish?
But back to my feet on the ground
I hear your steps fade away
All sweet dreams cloy!
Here comes the bitter truth
Of the destiny I could not defy
How could I not surrender?
How could I not cry?
Since you’ve stepped out
My world resembles hell
How could it not kill?
How could I not tell?
An odyssey of grief
Is what I’m sailing on
When I have too much to shout
How could I nutshell?!