روزگاریست به سن سازمخالف میزنم
از سر اجبار گاهی روی صحنه
از برای دیگران کف میزنم
قلم درازکش است
من جای او زبان درازی میکنم
تا حریف لایق خود را بیابم
لاجرم با تاس بازی میکنم
ماندنی ها رفتنی شد
حس غربت هم تنی شد
عشق هم آن کیمیا هم
برده تاراج حراج چهار فصل
قلب بر مهری که دیگر آهنی شد
روز دیگر روز بهتر باز اما
ما به میدان نقش خود بازی کنیم
صحنه از تزویر خالی میشود
یک نمایشنامه بایان عالی میشود
این قلم باز آن روز خوش سر به باست
هماهنگ موسیقی متن با رقص ماست
هیولای سرکوب فریاد ما
به زنجیر محکوم آن میله هاست
No comments:
Post a Comment